loading...

قلم نگاشت

بازدید : 1462
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 5:22

حدود یکسال پیش بود که حال خوبی نداشتم. حال ناخوبم به علت این بود که به شدت گمان کرده بودم از خدا خیلی دور شده بودم. یک روزی اتفاقی افتاد و اون اتفاق رو از سمت خداوند تصور کردم. اون اتفاق تاثیری شگرف در تغییر حالم ایجاد کرد. روزی در محل کارم مردی مسن و غریبه داشت از کنارم رد می‌شد و من ناخواسته جلب او شده بودم. نیرویی عجیب در این مرد حس می‌کردم. سرش را کنار گوشم آورد و گفت: برای من دعا کن.

مو بر تنم سیخ ایستاده بود. حس عجیبی داشتم. به او گفتم: می‌دانم آدمی‌عادی نیستی. تو چه شخصی هستی. اما او شروع به فرافکنی کرد و گفت: دیدم تو جوان هستی و به همین علت گفتم دعایم کن. گفتم خب در این سالن پر از افراد جوان است. چرا فقط من.

به هر ترتیبی بود خود را از سوالات من نجات داد. و از آن لحظه به بعد دیگر مهم نبود که جواب سوالاتم چه بودند. فقط می‌دانم او شخصی عادی نبود و همچنین آنطور که فرض می‌کردم خداوند فراموشم نکرده است.

مطلبی مهم دیگری که باید بگویم در مورد 12 سال پیش است. مدت زمانی که اتفاقات عجیب و بسیار خوبی برای من افتاد و رفته‌رفته شعله‌هایش به سوسو کشید و خاموش شد. چقدر از خدا خواستم که تکرار شود. همچنین می‌دانستم که تکرار آن مربوط به ایمان و عمل خودم است. حال آن اتفاقات عجیب دوباره از سر گرفته شده منتها نه دقیقا شبیه آن.

امسال در نظر خودم بالاخره به جواب اصلی خودم رسیدم. همیشه سوالی داشتم که هدفم در این کالبد انسانی چیست. فقط باید جواب صحیح این سوالم که آن را یافتم به من ثابت شود که درست است. و جز خدا نمی‌تواند یاری‌ام دهد.

پایان نامه بررسی تجارب اکتسابی دانشجویان دانشگاه تبریز از برنامۀ درسی پنهان در …

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 74
  • بازدید کننده امروز : 64
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 79
  • بازدید ماه : 196
  • بازدید سال : 196
  • بازدید کلی : 37170
  • کدهای اختصاصی